خاطرات دیشب
سیلام سیلام موچمول خاله خوفی گلم؟
میدونم جات تنگهولی باید یه خولده دیگه صبر کنی الهی خاله قربونت بره
خوب عزیز خاله می خوام خاطرات دیشب رو برات بنویسم دیشب دایی هادی و زنش (زن دایی فروغ)اومدن خونمون از اونجایی که دختر و پسر عمه هامم (انیس،مبینا،احمد) خونموونن ما مثل همیشه شیطنت رو شروع کردیم.
جات خالی نانازم تا صبح خندیدیممن از خاطرات عاشقیه دایی هادی و زن دایی فروغ می گفتم همه می ترکیدن از خندهبعدشم دایی هادی شروع کرد دوران نوجوانی شو تریف کردن خاطرات روزی رو که برای اولین و آخرین بار قلیون کشیداینقد خندیدیم اینقد خندیدیم که نگوووووووووووو..
جیگرم صبح که از خواب بیدار شدم دیدم دایی اینا رفتن کلی خورد تو حالمآخه واسه امشب کلی برنامه ریخته بودم ولی با رفتنشون تمام برنامه هام بهم خورد
به امید روزی که توهم تو جمعمون باشی و شیطونی کنی.....
دوست دارم