سیسمونی ستاااااااااااااره
سلام شلولولاتم
امروز از مدرسه اومدم هی دیدم بابا بزرگی با یکی تلفنی حرف می زنه و آدرس خونه رو میده
منم موندم از بابا بزرگی پرسیدم بابا کیه؟
گفت هیچی بابا یکی از دوستامه!!! گفتم بابا چی می گه؟
اولش گفت هی چی می خواد بیاد خونمون ولی من دست بردار نبودم و کلی سوال پرسیدم تا آخرش گفت راستش من رفتم سیسمونیه ستاره رو گرفتم..
من ار تعجب دهنم باز موند گفتم : بسم الله!
بابا شوخی نکن ، گفت به خدا شوخی نمی کنم الانم میارنش...
اولش گفتم بابا از حدیث پرسیدی ؟
گفت: آره باهاش صحبت کردم
گفتم:ای بابا مام آرزو داشتیم هااااااااا
گفت فاطمه بخدا اینقدر خوشگلن که حتما خوشت میاد
خلاصه ماام دل تو دلمون نبود تا بیارنش ، واااااااااااااااااااااااااااای وقتی که رفتم پایین ساختمون که بیارمشون...
اگه بدونید چقدر نازن ، اینقدر قربون صدقشون رفتمممم
آخه فکر کنید بذاریمش تو اون کریر نازش واااااااااااااااااااااای خورنی میشه
هنوز بازشون نکردیم تا خوده حدیث بیاد ولی من ازشون عکس می گیرم می ذارمشون
فعلا